نميدانم كه امشب
ميان راز دستانت
تا كجا پرواز يادم ميدهي!
اينكه من هر بار بالاتر
در تمام خاطراتم با تو پرسه ميزنم
اينكه من بي بال و پر هم اوج ميگيرم
هم سرا پا حس ميكنم هم كه بهوشم
اينكه من با سايه ات در زير مهتاب ميرقصم
هم كه ميخندم هم به همراهت اشك ميريزم
تو تصور كن من چگونه بي تو شبهايم
تا به صبح ديوانه باشم؟
من به اين سايه و اين تكرار عادت كرده ام
من به اين عاقل نبودن تا ابد با تو لباس بخت پوشيدم
اينكه تكرار ميشود هرشب به مثل هرشبم
با همين تكرار من زنده ام
با همين تكرار!
#نگار_دزكي_زاده
21/12/2017


دلنوشته های بنفش

به گمانم رد پاي پاييز به جا مانده است
وگرنه من زمستان، هم بهار و هم تابستان را
باز به يادت!
در كوچه هايي كه پر از بوي باران پاييزيست قدم نمي زدم
اگر فقط پاييز فصل عاشقيست!
پس چرا رنگهايش،
زيباييهايش و حس عاشق بودن را
 به همه فصلها با خود ميبرم؟
#نگار_دزكي_زاده
12/11/2017


دلنوشته های بنفش

چه باشم، چه نباشم!
تو دستم را بگير
نوازش كن تو موهاي مرا

همين جا در هوايت
چه باشي، چه نباشي!
روي اين نيمكت بيرنگ و سرد
داغيِ اشكم
و حتي تپش قلبم!
به من ميگويد اينجا
آخرِ خط نيست، برپا!
نه!،
حتي يك خيال هم نيست
فقط حرف نزن، گوش بكن
صدايي هم كه نيست
جز صداي زندگي!.
يك صداي دلنوازِ لالايي
آسوده ميخوابم دگر
خيالم راحت است
گرچه باشم، گر نباشم
#نگار_دزكي_زاده
3/10/2017


دلنوشته های بنفش

دوست صبور قصه هايم بود
خواستم فقط سرنوشتم را براي خدا تعريف كند
او رفت و روزهاي زيادي هم رفتند و من ديگر يادم رفت كه از تنهايي مي ترسم
 يادم رفت كه گرسنه ام
ديگر يادم نيست كه زماني من هم شبها با نوازش دستان مادرم ميخوابيدم
در همين خانه اي كه ديگر نيست
اما نميخواهم از يادم برود كه
دلم هرگز براي شاديهاي كودكانه ام تنگ نميشد
اگر هيچ وقت نبودم
او رفت و يادش رفت كه اسمش قاصدك بود من ماندم و يادم نميرود كه خدا هنوز هم ساكت است و فقط نگاه ميكند
#نگار_دزكي_زاده

#كودكانِ_جنگ
3/09/2017


دلنوشته های بنفش

براي احساسهاي گم شده ام آوازي دارم
مرا به زندگي برگردان
به من جايي بده
لباسي بر تنم كن
در كدامين شهرِ بي روح
خود را پيدا كنم !
خيالي نيست كه خواب مانده ام
از نفس كشيدن به جا مانده ام
تو مرا با هر نفس در خيالم درياب
آوازي نخوانده داشتم
كه در خواب فرو رفتم
مرا از خواب بيدار كن
من از نبودن در كنارت خيلي ميترسم
مي گويم مثل هربار
اين خيالي نيست
اما تو باز هم باور نكن
من كمي بيشتر از خيلي
 فقط يخ زده ام.
#نگار_دزكي_زاده
18/07/2017


دلنوشته های بنفش

به پاي لحظه ها نشسته ايم،
به دنبال آينده ميگرديم در ميان ثانيه هايي كه اجازه نميدهند حتي به اندازه همان يك ثانيه به آنها فكر كنيم و عقب ميمانيم
چه زود ميگذرد و صحنه ها دنبال بازيگر ميگردند
 و ما جاي ديگري نيستيم به جز در دل اين صحنه ها،
بازيگريِ خوب يا بد انتخاب ماست اما بودن در آستينِ چرخِ بازيگر، به اجبار ماست
در خاطرمان مانْد آنچه سراپا ما را نگران كرد
اما از خاطرمان رفت هر چه پا به پا به ما اميد داد
گاه نيستيم و يك صحراي بدون باران و تا دور دست هيچ،
گاهي  هم هستيم و با يك خيالِ سبزِ باراني،
آنجا كه آوازمان تمام شد هماني كه از عمق دلمان خوانديم همانجا با خاك يكي ميشويم
بعد از آن!
گاهي در خاطر كسي پرسه ميزنيم و گاه هيچ، كه خوب بوديم يا كه بد يا كه انسان يا كه پوچ
انتظاري نيست " حس ديدن" از يك نماي تاريك بيابان،  يا كه  زير يك چراغ خاموش
فرقي ندارد در سياهي، گلي زرد باشد يا كه آبي
زيباييم يا كه زشت به انديشه ماست
روشن باشد يا كه تاريك
اين
صورت ماست

#نگار_دزكي_زاده
9/06/2017


دلنوشته های بنفش

به اندازه چشمانت مرا ببين
به همان اندازه كه قلبت بزرگ است مرا دوست بدار
از من بيشتر فاصله بگير وقتي دستانت به من نميرسد
با من حرف نزن اگر زبانت همقدم با دلت نيست
جاي من در روياي بيگانه ها نيست
ورق نزن دفتر دلم را
دفتر دو برگ ورق زدني نيست
يك صفحه از عشق و ديگري مرگ،
همين!
اين را به خاطرت بسپار
#نگار_دزكي_زاده
27/05/2017


دلنوشته های بنفش

نميدانم كه امشب
ميان راز دستانت
تا كجا پرواز يادم ميدهي!
اينكه من هر بار بالاتر
در تمام خاطراتم با تو پرسه ميزنم
اينكه من بي بال و پر هم اوج ميگيرم
هم سرا پا حس ميكنم هم كه بهوشم
اينكه من با سايه ات در زير مهتاب ميرقصم
هم كه ميخندم هم به همراهت اشك ميريزم
تو تصور كن من چگونه بي تو شبهايم
تا به صبح ديوانه باشم؟
من به اين سايه و اين تكرار عادت كرده ام
من به اين عاقل نبودن تا ابد با تو لباس بخت پوشيدم
اينكه تكرار ميشود هرشب به مثل هرشبم
با همين تكرار من زنده ام
با همين تكرار!
#نگار_دزكي_زاده
21/12/2017


سکوت آیینه

به گمانم رد پاي پاييز به جا مانده است
وگرنه من زمستان، هم بهار و هم تابستان را
باز به يادت!
در كوچه هايي كه پر از بوي باران پاييزيست قدم نمي زدم
اگر فقط پاييز فصل عاشقيست!
پس چرا رنگهايش،
زيباييهايش و حس عاشق بودن را
 به همه فصلها با خود ميبرم؟
#نگار_دزكي_زاده
12/11/2017


سکوت آیینه

چه باشم، چه نباشم!
تو دستم را بگير
نوازش كن تو موهاي مرا

همين جا در هوايت
چه باشي، چه نباشي!
روي اين نيمكت بيرنگ و سرد
داغيِ اشكم
و حتي تپش قلبم!
به من ميگويد اينجا
آخرِ خط نيست، برپا!
نه!،
حتي يك خيال هم نيست
فقط حرف نزن، گوش بكن
صدايي هم كه نيست
جز صداي زندگي!.
يك صداي دلنوازِ لالايي
آسوده ميخوابم دگر
خيالم راحت است
گرچه باشم، گر نباشم
#نگار_دزكي_زاده
3/10/2017


سکوت آیینه

دوست صبور قصه هايم بود
خواستم فقط سرنوشتم را براي خدا تعريف كند
او رفت و روزهاي زيادي هم رفتند و من ديگر يادم رفت كه از تنهايي مي ترسم
 يادم رفت كه گرسنه ام
ديگر يادم نيست كه زماني من هم شبها با نوازش دستان مادرم ميخوابيدم
در همين خانه اي كه ديگر نيست
اما نميخواهم از يادم برود كه
دلم هرگز براي شاديهاي كودكانه ام تنگ نميشد
اگر هيچ وقت نبودم
او رفت و يادش رفت كه اسمش قاصدك بود من ماندم و يادم نميرود كه خدا هنوز هم ساكت است و فقط نگاه ميكند
#نگار_دزكي_زاده

#كودكانِ_جنگ
3/09/2017


سکوت آیینه

براي احساسهاي گم شده ام آوازي دارم
مرا به زندگي برگردان
به من جايي بده
لباسي بر تنم كن
در كدامين شهرِ بي روح
خود را پيدا كنم !
خيالي نيست كه خواب مانده ام
از نفس كشيدن به جا مانده ام
تو مرا با هر نفس در خيالم درياب
آوازي نخوانده داشتم
كه در خواب فرو رفتم
مرا از خواب بيدار كن
من از نبودن در كنارت خيلي ميترسم
مي گويم مثل هربار
اين خيالي نيست
اما تو باز هم باور نكن
من كمي بيشتر از خيلي
 فقط يخ زده ام.
#نگار_دزكي_زاده
18/07/2017


سکوت آیینه

به پاي لحظه ها نشسته ايم،
به دنبال آينده ميگرديم در ميان ثانيه هايي كه اجازه نميدهند حتي به اندازه همان يك ثانيه به آنها فكر كنيم و عقب ميمانيم
چه زود ميگذرد و صحنه ها دنبال بازيگر ميگردند
 و ما جاي ديگري نيستيم به جز در دل اين صحنه ها،
بازيگريِ خوب يا بد انتخاب ماست اما بودن در آستينِ چرخِ بازيگر، به اجبار ماست
در خاطرمان مانْد آنچه سراپا ما را نگران كرد
اما از خاطرمان رفت هر چه پا به پا به ما اميد داد
گاه نيستيم و يك صحراي بدون باران و تا دور دست هيچ،
گاهي  هم هستيم و با يك خيالِ سبزِ باراني،
آنجا كه آوازمان تمام شد هماني كه از عمق دلمان خوانديم همانجا با خاك يكي ميشويم
بعد از آن!
گاهي در خاطر كسي پرسه ميزنيم و گاه هيچ، كه خوب بوديم يا كه بد يا كه انسان يا كه پوچ
انتظاري نيست " حس ديدن" از يك نماي تاريك بيابان،  يا كه  زير يك چراغ خاموش
فرقي ندارد در سياهي، گلي زرد باشد يا كه آبي
زيباييم يا كه زشت به انديشه ماست
روشن باشد يا كه تاريك
اين
صورت ماست

#نگار_دزكي_زاده
9/06/2017


سکوت آیینه

نميدانم كه امشب
ميان راز دستانت
تا كجا پرواز يادم ميدهي!
اينكه من هر بار بالاتر
در تمام خاطراتم با تو پرسه ميزنم
اينكه من بي بال و پر هم اوج ميگيرم
هم سرا پا حس ميكنم هم كه بهوشم
اينكه من با سايه ات در زير مهتاب ميرقصم
هم كه ميخندم هم به همراهت اشك ميريزم
تو تصور كن من چگونه بي تو شبهايم
تا به صبح ديوانه باشم؟
من به اين سايه و اين تكرار عادت كرده ام
من به اين عاقل نبودن تا ابد با تو لباس بخت پوشيدم
اينكه تكرار ميشود هرشب به مثل هرشبم
با همين تكرار من زنده ام
با همين تكرار!
#نگار_دزكي_زاده
21/12/2017


سکوت آینه

به گمانم رد پاي پاييز به جا مانده است
وگرنه من زمستان، هم بهار و هم تابستان را
باز به يادت!
در كوچه هايي كه پر از بوي باران پاييزيست قدم نمي زدم
اگر فقط پاييز فصل عاشقيست!
پس چرا رنگهايش،
زيباييهايش و حس عاشق بودن را
 به همه فصلها با خود ميبرم؟
#نگار_دزكي_زاده
12/11/2017


سکوت آینه

چه باشم، چه نباشم!
تو دستم را بگير
نوازش كن تو موهاي مرا

همين جا در هوايت
چه باشي، چه نباشي!
روي اين نيمكت بيرنگ و سرد
داغيِ اشكم
و حتي تپش قلبم!
به من ميگويد اينجا
آخرِ خط نيست، برپا!
نه!،
حتي يك خيال هم نيست
فقط حرف نزن، گوش بكن
صدايي هم كه نيست
جز صداي زندگي!.
يك صداي دلنوازِ لالايي
آسوده ميخوابم دگر
خيالم راحت است
گرچه باشم، گر نباشم
#نگار_دزكي_زاده
3/10/2017


سکوت آینه

دوست صبور قصه هايم بود
خواستم فقط سرنوشتم را براي خدا تعريف كند
او رفت و روزهاي زيادي هم رفتند و من ديگر يادم رفت كه از تنهايي مي ترسم
 يادم رفت كه گرسنه ام
ديگر يادم نيست كه زماني من هم شبها با نوازش دستان مادرم ميخوابيدم
در همين خانه اي كه ديگر نيست
اما نميخواهم از يادم برود كه
دلم هرگز براي شاديهاي كودكانه ام تنگ نميشد
اگر هيچ وقت نبودم
او رفت و يادش رفت كه اسمش قاصدك بود من ماندم و يادم نميرود كه خدا هنوز هم ساكت است و فقط نگاه ميكند
#نگار_دزكي_زاده

#كودكانِ_جنگ
3/09/2017


سکوت آینه

براي احساسهاي گم شده ام آوازي دارم
مرا به زندگي برگردان
به من جايي بده
لباسي بر تنم كن
در كدامين شهرِ بي روح
خود را پيدا كنم !
خيالي نيست كه خواب مانده ام
از نفس كشيدن به جا مانده ام
تو مرا با هر نفس در خيالم درياب
آوازي نخوانده داشتم
كه در خواب فرو رفتم
مرا از خواب بيدار كن
من از نبودن در كنارت خيلي ميترسم
مي گويم مثل هربار
اين خيالي نيست
اما تو باز هم باور نكن
من كمي بيشتر از خيلي
 فقط يخ زده ام.
#نگار_دزكي_زاده
18/07/2017


سکوت آینه

مهم نيست كه در جفرافياي دلم
خودم گم شده ام!
اين مهم است كه در آرامِ چشمانت
چو دريا پر تلاطم شده ام
 مركز عطف جهان،
كعبه ست يا كه تولسا!
من نميدانم
حال عجيبيست كه من
در آسمانها به هوايت
روي بال نرم سيمرغي
سراپا از ترنم شده ام
#نگار_دزكي_زاده
2/4/2018


سکوت آینه

مهم نيست كه در جفرافياي دلم
خودم گم شده ام!
اين مهم است كه در آرامِ چشمانت
چو دريا پر تلاطم شده ام
 مركز عطف جهان،
كعبه ست يا كه تولسا!
من نميدانم
حال عجيبيست كه من
در آسمانها به هوايت
روي بال نرم سيمرغي
سراپا از ترنم شده ام #نگار_دزكي_زاده
2/4/2018


سکوت آینه

نميدانم كه امشب
ميان راز دستانت
تا كجا پرواز يادم ميدهي!
اينكه من هر بار بالاتر
در تمام خاطراتم با تو پرسه ميزنم
اينكه من بي بال و پر هم اوج ميگيرم
هم سرا پا حس ميكنم هم كه بهوشم
اينكه من با سايه ات در زير مهتاب ميرقصم
هم كه ميخندم هم به همراهت اشك ميريزم
تو تصور كن من چگونه بي تو شبهايم
تا به صبح ديوانه باشم؟
من به اين سايه و اين تكرار عادت كرده ام
من به اين عاقل نبودن تا ابد با تو لباس بخت پوشيدم
اينكه تكرار ميشود هرشب به مثل هرشبم
با همين تكرار من زنده ام
با همين تكرار! #نگار_دزكي_زاده
21/12/2017


سکوت آینه

به گمانم رد پاي پاييز به جا مانده است
وگرنه من زمستان، هم بهار و هم تابستان را
باز به يادت!
در كوچه هايي كه پر از بوي باران پاييزيست قدم نمي زدم
اگر فقط پاييز فصل عاشقيست!
پس چرا رنگهايش،
زيباييهايش و حس عاشق بودن را
 به همه فصلها با خود ميبرم؟ #نگار_دزكي_زاده
12/11/2017


سکوت آینه

حواست باشد که از خاطرت نروم
فقط يكبار  به خیالم آمدی نه بيشتر
وقتی هم آمدی براي هميشه ماندي
من معني تمام سكوتهايت را ميدانم
دير زمانيست كه معنی هيچ چيز را به جز تو نمي دانم
دیگر حتی خودم را هم نمیبینم!
 شاید من شبیه تو شده ام که آینه هم تو را به من نشان میدهد
اصلن مدتهاست ديگر كسي مرا نميشناسد
اینقدر كه من با تو ديگر شبيه خودم نيستم
ديگر انگار خيلي دير شده. اما به خاطرم نیار که پاییز رفتنیست بگذار از يادم رفته باشد
بگذار هر بار فقط كمي از آسمانم را ابری نقاشي كنم تا باز هم فرصتي باشد از تو بپرسم كه با رنگهای آبی که دارم چکنم!
 چشمانت را ببند!
تا كمي از پاییز خیالیم را برايت تعريف كنم
به من فکر کن!
تو بهايش را پرداختي پس اجازه داري به من بخندي يا برايم گريه كني
تو بهاي صحنه هايي را پرداختي كه هيچ بازي نيستند چون من نمي توانم جعلي باشم
گاهي خیالم را گم میکنم روی همین برگهای خیس بارانی،  صبح ها نشنيدن خش خش برگها زير پاهايم تلنگريست که صدای قدمهايمان را بدون باران فراموش نكنم
 باران عجيب گاه خاطره ميسازد و گاه تمام موسيقي پاييز را از آدم ميگيرد
کاش تمام خیالهایم با پرواز یک برگ میرفت تا پاییز بعد
 و من فقط باید به تو نگاه میکردم و سكوت!.
و تو فقط باید حواست باشد که از خاطرت نروم.

#نگاردزكي زاده 28/11/2018


سکوت آینه

گاهي بايد به عكسهاي سياه و سفيد قديمي دلخوش بود اگر از تمام تاريخ  همان سیاه و سفید، عكسي ثبت شده بود كسي هر دروغي را به روايت از اين و آن نمینوشت
گاهي ميشود تنها بود و از آن لذت برد چرا كه بعضي آدمها با بودنشان تنهاترت ميكنند و نفس كشيدن را بر تو تنگ تر
گاهي پيازي را خرد كني و زار زار گریه کنی  بهتر است تا دلشكسته بشوی و اشک بریزی
گاهی خاطره هایت را از روی دست دیگران بنویس تا اینکه خودت آن تجربه نکنی
تابوت آدمهایی که در ذهنت مرده اند را تا آخر عمر به دوش نکش فراموش کن که زمانی مُهر داغ بر قلبت زده اند تا دیگر دلتنگشان نشوی
اما گاهی! لبخند یک نفر از آخرین نگاهت به هلال ماه تا اولین اشعه آفتاب،  تمام روز بعدت را میسازد آنطور که انگار تمام شب روکشی از ستارگان دلت را گرم نگه داشته است
وقتی "عشق" شبها قبل از خواب به تو لبخند میزند تمام فرداهایت دلت و محکم است.
#نگاردزكي زاده
25/1/2019


سکوت آینه

دیشب انگار تمام شب
من به رویای تو باز
تا به صبح بیدار مانده بودم
امشبم باز همان نقش خیالت
پشت چشمهای بسته ام
در میزند
باز هم تو را گم میکنم!

رد پاي آخرت آن نگاه اولت
باز تکرار میشود
این چه پایانیست؟
که تو با چشمهای بازِ من ساكت
با چشمهای بسته ام حرف میزنی
من از این بیدار بودن
تو از آن سو بی خیالی
تا کجا تاوان عشق را
با خود به سودا میبریم
تا کجا هی میرود
این لحظه ها و گم شدن
من بدنبال تو و تو،
سردر گم از نگاه من
تو‌کجایی و هم اینکه من کجا!
#نگار_دزکی_زاده
18/03/2019


سکوت آینه

سلام مهربان من
باز به خوابم آمدی
باز یک خواب تکراری
و باز همان شعر تکراریم را می نویسم
شهر دلم پر از آدمهای خسته و ساکتند
مهربانم!
خوش آمدی 
وقتی چشمانم به روی هم میرفت
خودم را به آغوش تو سپردم تمام شب را،
هذیان نمیگویم!
اما تو فقط در دنیایِ چشمانِ بستهٰ منی
وقتی تو از اینجا تا همه جا، هیچ کجا نیستی پس کجایی!؟
وقتی مردمانِ شهرِدلم به من میخندند و حرف نمیزنند
من حتی یک قطره اشک هم نمیریزم
که کسی مرا صدا نزند چون کسی مرا مثل تو صدا نمیزند
همه خسته شده اند از منتظر ماندن من
کمی دارد دیر میشود که از خواب بیدار شوم
کمی هوشیارم کن تا مردم خسته شهر کمتر بهانه گیری کنند
مهربان من
پس کی صبح میشود؟
#نگار_دزکی_زاده
18/03/2019


سکوت آینه

شايد هرشب بخاطر من ميآيي
اما من در خودم هم نيستم من از كجا بايد آمدنت را بشناسم! من هميشه فقط منتظر بوده ام معني رسيدن را نميدانم، مثل بودنهای تلخ یا نبودنهای شیرین
اما گاهي همه چیز غمگین است حتی لبخند یک کودکی که از او چند شاخه گل میخری
گاهي هم نبودن، فقط اتفاقي از طبيعت است مثل نبودن لاكپشتي كه مدتي دوست دارد در لاك خود باشد و
نباشد
و اما نبودن تو مثل آمدنت یک خیال است که نمیدانم آیا منتظرت بوده ام!؟ و یا اینکه همه اش فقط يك رؤياست

#نگار_دزكي_زاده
18/03/2019


سکوت آینه

گاهي بايد به عكسهاي سياه و سفيد قديمي دلخوش بود اگر از تمام تاريخ  همان سیاه و سفید، عكسي ثبت شده بود كسي هر دروغي را به روايت از اين و آن نمینوشت
گاهي ميشود تنها بود و از آن لذت برد چرا كه بعضي آدمها با بودنشان تنهاترت ميكنند و نفس كشيدن را بر تو تنگ تر
گاهي پيازي را خرد كني و زار زار گریه کنی  بهتر است تا دلشكسته بشوی و اشک بریزی
گاهی خاطره هایت را از روی دست دیگران بنویس تا اینکه خودت آن تجربه نکنی
تابوت آدمهایی که در ذهنت مرده اند را تا آخر عمر به دوش نکش فراموش کن که زمانی مُهر داغ بر قلبت زده اند تا دیگر دلتنگشان نشوی
اما گاهی! لبخند یک نفر از آخرین نگاهت به هلال ماه تا اولین اشعه آفتاب،  تمام روز بعدت را میسازد آنطور که انگار تمام شب روکشی از ستارگان دلت را گرم نگه داشته است
وقتی "عشق" شبها قبل از خواب به تو لبخند میزند تمام فرداهایت دلت و محکم است.
#نگار_دزكي_زاده
25/1/2019


سکوت آینه

تمام آنچه در سر دارم 

خدائيست که مرا 

آنچه هستم آفريد 

با تفاوتهايم 

آنچه ديگران هستند و او‌ميخواهد

 و من نيستم 

باز دوست دارد مرا

#نگار_دزکی_زاده

2/1/2020


سکوت آینه

منِ بیدل از هر چه بگی میترسم
که حتي تو عزیز دلی به جز دل من بشوی!
یادت هست؟
يادم تو را فراموش!؟
 تو فراموش کرده بودی و من
 خیال کردم دلم پیش تو امنتر است
تو گرفتی و باختی
یادم تو را فراموش!.
اما تو
 فقط براي "یک لحظه"
 و من
 برای "همیشه" بازنده آن بازی بودم.
#نگار_دزكي_زاده
1/11/2019


سکوت آینه

من باورت دارم
تو‌هستی و من دیوانه نیستم
همین دیشب میز دونفره امان را مثل همیشه چیدم و تو روبرویم نشستی
 در چشمانت نگاه کردم و چای نوشیدم
از برگهاي مانده به درخت سرو کوچه پرسیدم و تو چیزی نگفتی فقط اشکهایم را پاک کردی
حرفي بزن!
مثل همیشه بگو که در رؤیا حقیقتی نیست
و من هم بگویم آری اما رؤیا حقیقتِ من است
راستی چایت را بنوش، سرد شد!!
امشب از سکوتت نه صبح می آید و نه خواب به چشمهای من.
#نگار_دزكي_زاده
18/12/2019


سکوت آینه

به دنبال آسمان نگرد 

گاهي آسمان همين نزديكيهاست

دلهایی که به گستردگی آسمان بخشنده اند

آنقدر كه شب نانی به خانه نمیبرند از نفروختن چسب زخمهايشان.

#نگار_دزکی_زاده

6/12/2019


سکوت آینه

باورهای بزرگمان در قالب یک قاصدک کوچک جای میگرفت و میرفت تا آرزوی بعدی و آن قاصدک هيچ وقت بر نميگشت و ما فراموش میکردیم چه میخواستیم 
“زبل خان” همیشه دستش را که دراز میکرد، یک شیر بزرگ شکار میکرد و چه راحت همه جا میتوانست باشد
و ما هیچ جا نبودیم و نمیخواستیم باشیم به جز در دلهای گرم همدیگر چه آرزوهای کوچکی مثل ستاره ها روی صفحه آسمان چیده می شدند و ما هم یاد گرفته بودیم دستمان را دراز کنیم و ستاره های آسمان را یکی یکی شکار کنیم، شعرهای کودکانه امان را خواندیم و درسهایمان را از بر کردیم و نمیدانستیم آنها را برای چه باید بلد باشیم!
دیگر نیستند و فراموش شده اند عشقهای معصومانه کودکیمان زیر سقفی که ‌دلهایمان یکی بود و بیگانه هنوز مثل علف هرز زیر فرش خانه امان ریشه ندوانده بود
تکرار نمیشوند و خاطراتش مثل نسلهای رفته از یادمان میرود آنقدر که دیگر نوشتنش هم چیزی جز تکرار نیست.
الهه سکوت من!
سالهایی گذشت،  با سرگذشت!
برای فقط یک جمله ای که ناتمام مانده است، مگر چقدر برگه سفید دفترم لازم است؟
وقتی زمانی نمیگذرد!
چه باید نوشت از  آن پایانی که نمیآید؟
#نگاردزکی زاده
24/2/2020


سکوت آینه

بدون تو بکجا باید میرفتم؟.با تو آمده بودم، راه برگشت را نمیدانستم
تمام فصلها در دستان تو بود و فقط پاییز در دستان من
تو نیامدی و من تمام برگها را به دیوار اتاقم چسباندم 
و‌خاطره دستان تو زیر  پای رهگذران از  یاد رفت
#نگاردزکی زاده
5/3/2020


سکوت آینه

بدون تو بکجا باید میرفتم؟.با تو آمده بودم، راه برگشت را نمیدانستم
تمام فصلها در دستان تو بود و فقط پاییز در دستان من
تو نیامدی و من تمام برگها را به دیوار اتاقم چسباندم 
و‌خاطره دستان تو زیر  پای رهگذران از  یاد رفت
#نگاردزکی زاده
5/3/2020


سکوت آینه

باورهای بزرگمان در قالب یک قاصدک کوچک جای میگرفت و میرفت تا آرزوی بعدی و آن قاصدک هيچ وقت بر نميگشت و ما فراموش میکردیم چه میخواستیم 
“زبل خان” همیشه دستش را که دراز میکرد، یک شیر بزرگ شکار میکرد و چه راحت همه جا میتوانست باشد
و ما هیچ جا نبودیم و نمیخواستیم باشیم به جز در دلهای گرم همدیگر چه آرزوهای کوچکی مثل ستاره ها روی صفحه آسمان چیده می شدند و ما هم یاد گرفته بودیم دستمان را دراز کنیم و ستاره های آسمان را یکی یکی شکار کنیم، شعرهای کودکانه امان را خواندیم و درسهایمان را از بر کردیم و نمیدانستیم آنها را برای چه باید بلد باشیم!
دیگر نیستند و فراموش شده اند عشقهای معصومانه کودکیمان زیر سقفی که ‌دلهایمان یکی بود و بیگانه هنوز مثل علف هرز زیر فرش خانه امان ریشه ندوانده بود
تکرار نمیشوند و خاطراتش مثل نسلهای رفته از یادمان میرود آنقدر که دیگر نوشتنش هم چیزی جز تکرار نیست.
الهه سکوت من!
سالهایی گذشت،  با سرگذشت!
برای فقط یک جمله ای که ناتمام مانده است، مگر چقدر برگه سفید دفترم لازم است؟
وقتی زمانی نمیگذرد!
چه باید نوشت از  آن پایانی که نمیآید؟
#نگاردزکی زاده
24/2/2020


سکوت آینه

تمام آنچه در سر دارم 

خدائيست که مرا 

آنچه هستم آفريد 

با تفاوتهايم 

آنچه ديگران هستند و او‌ميخواهد

 و من نيستم 

باز دوست دارد مرا

#نگار_دزکی_زاده

2/1/2020


سکوت آینه

منِ بیدل از هر چه بگی میترسم
که حتي تو عزیز دلی به جز دل من بشوی!
یادت هست؟
يادم تو را فراموش!؟
 تو فراموش کرده بودی و من
 خیال کردم دلم پیش تو امنتر است
تو گرفتی و باختی
یادم تو را فراموش!.
اما تو
 فقط براي "یک لحظه"
 و من
 برای "همیشه" بازنده آن بازی بودم.
#نگار_دزكي_زاده
1/11/2019


سکوت آینه

من باورت دارم
تو‌هستی و من دیوانه نیستم
همین دیشب میز دونفره امان را مثل همیشه چیدم و تو روبرویم نشستی
 در چشمانت نگاه کردم و چای نوشیدم
از برگهاي مانده به درخت سرو کوچه پرسیدم و تو چیزی نگفتی فقط اشکهایم را پاک کردی
حرفي بزن!
مثل همیشه بگو که در رؤیا حقیقتی نیست
و من هم بگویم آری اما رؤیا حقیقتِ من است
راستی چایت را بنوش، سرد شد!!
امشب از سکوتت نه صبح می آید و نه خواب به چشمهای من.
#نگار_دزكي_زاده
18/12/2019


سکوت آینه

به دنبال آسمان نگرد 

گاهي آسمان همين نزديكيهاست

دلهایی که به گستردگی آسمان بخشنده اند

آنقدر كه شب نانی به خانه نمیبرند از نفروختن چسب زخمهايشان.

#نگار_دزکی_زاده

6/12/2019


سکوت آینه

ريز بيني در تار و پود زندگي مانند كوچه هاي بن بست است تارهاي زندگي مهمتر و پر رنگترند ومسيرشان هميشه صاف و يكدست.  

و مهمتر اينكه جنس آدمها همه يكي نيست گاهي مثل نمد زبر و سخت و گاهي مخملي و انعطاف پذيرند

بعضي وقتا رها كردن و بيخيال شدن مثل پاره کردن زنجیرهایی هست که دست و پایمان را بسته تا فراتر از زیباییهای ظاهری را نتوانیم ببينيم 

و گاهی گذشتن از چیزها یا کسانی که آزرده خاطرمان میکنند باعثِ شايد يك دم و بازدمِ بيشتر در زندگي ميشود و هيچ چيز ارزشش بالاتر از یک نفس راحت كشيدن نيست يك نفس عميق كه حس فارغ بودن از " افکار بیگانه " به انسان دست ميدهد

مقصر تمام ناآرامیهای زندگیمان خود ماییم 

گاهی از هیچکس هیچ چیز نخواستن را هوای سبکتری را نفس میکشیم 

و گاهی دغدغه اینکه حس پنجنگانه کدام موجود زنده ای در اطرافمان به سمت ما معطوف شده، ما را از پله های ترقی به پایین پرت میکند

وقتی می شود از بزرگراههای صاف و یکدست با زمانی کوتاه به مقصد رسید چرا باید خیابانهایی را طی کنیم که بارها باید برای چراغهای قرمزش بایستیم؟

#نگاردزكي زاده

22/11/2020


سکوت آینه

بیخانمان سقفی دارد به بزرگی آسمان آسمانی که هیچ معماری طرح و رنگش را تا کنون نساخت
آنها به بزرگیِ دلشان سقف بارانیشان را با ما تقیسم کردند و ما همچنان در پی ساختن سقفهای کوچکتریم تا کسی به جز خودمان زیرش جای نگیرد
آدمهایی صبح به صبح با صورت نشسته به روی سرشان تاج میگذارند و خود را برازنده داشتن تمام لقمه نانهای آدمهای دیگر میدانند،  پرسه ميزنند در كوچه هاي شهري كه دیگر جاي قدم زدنهای عاشقانه هم نيست چه برسد به اینکه بخواهند بودنشان را به رخ این و آن بکشند
خدایا اینجا چقدر پادشاه دارد که هر روز  نمرود را زنده زنده ميسوزانند و بندگانشان را خدايي ميكنند
کسی به کسی نیست و دیگر فرشته های سر شانه هایمان هم یکدیگر را نمی شناسند!
خیالهای باراني دیگر خيالي نيست و هوايش ديگر به رنگ آبی نیست تا بتوان در آسمانس نفس کشید درست مثل شعر عاشقانه اي که خجالت کشید و دیگر نوشته نشد و مثل نمازی که دیگر خوانده نشد و دعایی که برای همیشه فراموش شد
 من درست از دیروز تا فردا و تا همیشه
ساکت مانده ام
که چطور میشود؟!
تمام پنجره ها را بست و در اتاقی تاریک نفس کشید!
و در خیابانها خوابید و فریاد نکشید! 
مگر میشود در آینه نگاه کرد و خود را نشناخت و چطور ميشود کسی را حتی به اشتباه دوست نداشت!
اگر خدای دیگری بود می پرسیدم
با این همه آدم و گذشت این همه زمان فرصتت برای یک روز رستاخیز كافيست؟ 
ميدانم اگر هر خدای دیگری بود
 حسابرسی یکجا در یکروز قطعاً گیجش می کرد
و اما عجب صبری خدا داری!!
#نگاردزکی زاده
28/08/2019


سکوت آینه

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Ingridtt405 Zuhause خرید و فروش املاک و مستغلات شمال،شمال ایران،زیباکنار remapdoctor1 صاحب این وبلاگ شهید خواهد شد ان شاالله ورزش دوستان معرفی کالا elbadaw بمب چت ، چت بمب ، بمب چتروم ، بمب گپ ، گپ بمب ، bombchatroom انواع شیرآلات-سونا جکوزی-توالت فرنگی-کابینت روشویی